اسرا و صدرااسرا و صدرا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

دوقلوهای من

دست نوشته های یک مادر برا دوقلوهای زیباش

بدون عنوان

1393/2/18 16:55
نویسنده : لیلا
135 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه عزیزانم من به خاطر عمل بی حسی که دا شتم کمر به پایین وجودم راحس نمی کردم داشتم دیوانه میشدم انگا ریک سنگ بزرگ به من اویزان بود .من هنوز شما را ندیده بودم بقیه همه رفته بودند بخش کودکان شما را دیده بودند تا جایی که یادم هست پرستار بخش کودکان اجازه ملاقات را نمیداد تا این که کلبایی خاله وفاطمه خاله اصرار کرده بودند که از راه دور امده اند و تا دو قلو ها را نبیند نخواهند رفت چون شما اولین دو قلو هایی بودید که در خانواده ی من و بابا بهنام به دنیا امده بودید بنابر این حس کنجکاوی و اشتیاق دیدار نمی گذاشت که انها بدون دیدن شما به مرند بر گردند . خلاصه که همه موفق به دیدار شما قبل از من شده بودند .وقتی همه پیش من امدند هر کس یه نظری میداد یکی میگفت کوچکند یکی میگفت بانمکند ومن هم که نگران سلامتی شما بودم گفتم مامان بچه ها سالم هستند یا نه که مامان مرضیه گفت اره سالمند و به بچه ها سرم زده اند ودر داخل یک محفظه ی شیشه ای گذاشته اند .بعد از رفتن خاله ها و ننه و بقیه مامان مرضیه پیش من ماند حوالی عصر بود که سر پرستار بخش امد و گفت باید از تخت پایین بیاید و راه بروید و بعدش باید بروید و به بچه ها شیر بدهید من به کمک مامان با هزار درد سر و عذابی دردناک از تخت پایین امدم و ارام ارام راه رفتم دستهای مامان را

محکم گرفته بودم واز درد به خود می پیچیدم.کمی که ارام شدم به کمک مامان مرضیه  (که تا این جای زندگی اتان تمام زحمت بزرگ شدن شما را به گردن کشیده و من هرگز ان روزهای سخت بزرگ کردن شمارا از یاد نمی برم در ان روزهاکنارم فقط مامان مرضیه بود ...خدا اجر زحماتش را ان شالله خواهد داد.) به طرف بخش کودکان راه افتادم وقتی وارد اتاق شدم شما را داخل یک محفظه شیشه ای دیدم چقدر کوچک بودید لوله سرم را به بینی اتان وصل کرده بودند پو شک تان از خو دتان بزرگ بود انگار که لباس پوشیدید .صدرا جان توبا سر وصورت پراز مووسیاه رنگ ودر حال ورجه وورجه بودی وتو اسرا جان ارام و با سری کم مو و گندم گون بودی خدایا اینها بچه های من هستند اینها شبیه چه کسی هستند .....خانم پرستار امد فکر کنم صدرا جان تو را به بغلم داد تا به تو شیر دهم تو انقدر ضعیف بودی که نتوانستی شیر را بمکی مامان مرضیه به خانم پرستار گفت شما دختر را بیاورید فک دختر بچه ها همیشه از پسر بچه ها قوی بوده بنابراین پرستار تو اسرای عزیزم را به بغلم داد وتو همین که نوک سینه ام را گر فتی شروع به مکیدن کردی و کمی هم که با شد شیر خوردی بعد پرستار تو را هم از من گرفت و سر جایت گذاشت وبه ما گفت بچه ها را تا 1ساعت دیگر به اتاق خواهد اورد لباس بچه ها را حاضر کنید.درست 1 ساعت بعد هردوی شما را که داخل یک گهواره ی جداگانه گذاشته بودند به اتاق اوردند مامان مرضیه تند تند لباسهاتون رو پوشاند برای تو صدرا یک دست لباس ابی وبرای تو اسرا جان یک دست لباس صورتی ..یواش یواش دیگه داشت صداتون در میامد هر دو گرسنه بودید مامان قند اب درست کرد وبا قاشق دهانتان ریخت ان شب با سختی به پایان رسید صبح زود خانم دکتر برای کنترل من و شما امد و بعد از عوض کردن چسب بخیه ما را مرخص کردند نابراین زندگی شما در بیرون از بیمارستان ودر خانه در کنار من و بابا بهنام شروع شد وحالا خانواده ی دو نفری ما به چهار نفر افزایش یافته است وشما گلهای زیبای من با امدنتان به زندگی ما رنگ دیگری دادید . گر چه هیچ وقت روز های سخت بزرگ کردن شما را از یاد نخواهم برد زمانی که وقتی گرسنه می شدید هر دو با هم گریه می کردید ویا زمانی که خوابتان میامد هردو با هم داد میزدید ویکی از شما را بابا بهنام یا مامان مرضیه و یا خاله هایتان می خواباند و یکی تان را من می خواباندم ....وخدا نکرده وقتی میخواست یکی از شما مریض شود اون یکی زودتر از او مریض میشد انگار با هم دست به یکی کرده بودید که خواب و استراحت را از من بگیرید روزها به همین منوال می گذشت بابا بهنام در تلاش برای راحتی شما .ومن ومامان مرضیه در تلاش برای بزرگ شدن شما بودیم نا گفته نماند که خاله سمیرا هم در این راه به من کمک میکرد وحالا شما دارید کلاس اول را به پایان میرسانید یادم نرود بابا بهنام ومن در5سالگی شما را در مهد کودک عطا ثبت نام کردیم پارسال هم پیش دبستانی در مدرسه غیر دولتی قدسیه ثبت نام کردیم و تاحالا نخواستیم هچ کم وکسری از لحاظ اموزش و رفاه داشته باشید وامسال هم به خواست پروردگار بزرگ که تا این لحظه هیچ دست ردی به خواسته ها یم نزده وباعث شد که شما حتی موقع رفتن به مدرسه هم از هم جدا نشوید در کشوری مثل ایران که مدارس دخترانه وپسرانه جدا از هم هستند شما خواهر وبرادر توانستید در یک مدرسه ودر یک کلاس پایه ی اول را شروع کنید خدایا هزاران مرتبه شکرت شکرت شکرت کاری را که تو درست بکنی هیچ احدی نمیتواند درست بکند پارسال این موقع بود که من و بابا بهنام در شهری که مدارسش را نمی شناختیم به دنبال مدرسه برای شما بودیم شیفت هیچ مدرسه دختر و پسر با هم جور نبود ویا محیط مدرسه ها برای اموزش مساعد نبود ان روزها بود که به خدایم پناهنده شدم خدایا من چه کار کنم نه کسی را میشناسیم نه مدرسه ی خوبی را .خدایا من چطور بچه هایم را به مدارسی که نمیشناسم بفرستم ان هم جدااز هم ودر دو شیفت جداگانه خدایا تو گره از کار ما بگشای تا این که یک روز اقای دردایی که همسایه ی بالایی مان است وخودش هم مدیر است درمورد ثبت نام بچه ها از ما سوال کرد ما که هنوز هیچ کاری نکرده بودیم موضوع را با او در میان گذاشتیم انگار او را خدا برای ما فرستاده بود به ما گفت مدرسه بعثت در راه اهن مناسب بچه های شمااست مدرسه متعلق کارمندان راه اهن است ودخترانه و پسرانه در یک شیفت است شما بچه ها را در انجا ثبت نام کنید هم محیط مدرسه خوب است هم معلم های خوبی دارند ....خدایا این یک معجزه است .عزیزانم بالاخرهما توانستیم با هزار مصیبت شما را در این مدرسه ثبت نام کنیم (زیرا مدرسه مخصوص بچه های کارمندان راه اهن است و اولویت با انها است)......................

وحالا که من دارم این خاطره رامی نوسم.روز چهارشنبه مورخ1392/2/17ساعت5/30وشما هر دو خوابیده اید.

ضمنا در ادامه ی مطلب قبلی میخواهم به اسرا وصدرای عزیزم بگویم که فیلم شما را از وقت تولد تا پایان 1سالگی اتان را ماه به ماه و لحظه به لحظه گرفته ام اگر خواستید خودتان را در دوران نوزادی ببینید ان فیلم ها را نگاه کنید چون من نمی توانم تمامی دوران کودکی اتان را به قلم بیاورم ..دوستدارشما در هر زمان  ( مامان لیلا)

بی حوصلهزیبامحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)