خلاصه عزیزانم من به خاطر عمل بی حسی که دا شتم کمر به پایین وجودم راحس نمی کردم داشتم دیوانه میشدم انگا ریک سنگ بزرگ به من اویزان بود .من هنوز شما را ندیده بودم بقیه همه رفته بودند بخش کودکان شما را دیده بودند تا جایی که یادم هست پرستار بخش کودکان اجازه ملاقات را نمیداد تا این که کلبایی خاله وفاطمه خاله اصرار کرده بودند که از راه دور امده اند و تا دو قلو ها را نبیند نخواهند رفت چون شما اولین دو قلو هایی بودید که در خانواده ی من و بابا بهنام به دنیا امده بودید بنابر این حس کنجکاوی و اشتیاق دیدار نمی گذاشت که انها بدون دیدن شما به مرند بر گردند . خلاصه که همه موفق به دیدار شما قبل از من شده بودند .وقتی همه پیش من امدند هر کس یه نظری میداد یکی...