بدون عنوان

31شهریور 1392بود اسراوصدراصبح زود از خواب بلند شدندوبعد از خوردن صبحانه حاضر شدند لباس فرم مدرسه اشان را پوشیدند.واماده ی رفتن شدند اخه کلاس اولی ها یک روز زودتر از دیگران به مدرسه میروند ان روز بچه ها جشن بازگشایی مدرسه داشتند من بعد از گرفتن قران برسر بچه ها انها را به مدرسه بردم وقتی به مدرسه رسیدیم دو قلوها به طرف حیاط مدرسه دویدند صدای ترانه ی باز امد بوی ماه مدرسه از بلندگوی مدرسه شنیده میشد اسراوصدرا هر کدام به طرف صف خود رفتند.وبعد از اجرای مراسم باز گشایی بچه ها به طرف کلاسشان رفتند تا با خانم معلم  ودوستان وکلاس جدیدشان اشنا شوند من هم همراه دیگراولیادر حیاط مدرسه منتظر امدن بچه ها شدم 30دقیقه بعد بچه ها همراه با معلمشان به حیاط امدند تا با محیط مدرسه هم اشنا شوند ناگهان من دیدم که صدرا را به همراه 5 پسر دیگر به کلاس اسرا داده اندمن خیلی خوشحال شدم اخه بچه ها دوباره باهم همکلاس شده بودند.معلم کلاس اول بچه ها خانم افاقی بعد از معرفی کردن خود توصیه های لازم را در مورد بچه ها داد.دوقلو ها ودیگر بچه ها بعد از گرفتن کتابهای درسی و برنامه هفتگی اشان از خانم معلم خداحافظی کردند وبه طرف خانه حرکت کردیم وروز اول مهر بچه ها همراه دیگر دانش اموزان سال تحصیلی جدید را اغاز کردند و اکنون که این خاطره را مینویسم روز 2شنبه مورخ1393/2/29است وشما عزیزانم امتحان های پایان دوره ای را تمام کرده ایدوتنها2روز ازمدرسه ها باقی مانده است وشما اکنون با ملینا در اتاق ما دارید بازی میکنید بابا رضا داره تلویزیون تماشا میکنه مامان مرضیه و خاله سهیلا دکتر تشریف دارند