اسرا و صدرااسرا و صدرا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

دوقلوهای من

دست نوشته های یک مادر برا دوقلوهای زیباش

دوقلوها وشب یلدای 93

سلامی براز مهر به غنچه گلای زیبایم اسراوصدرا یلدا یعنی هر شب بی کسی یعنی غم…غصه…بی هم نفسی یلدا یعنی خاستن…عشق…تا سر حد جنون یلدا یعنی شب گریه های یک دل پر خون . . . . . . یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک ! . .اره عزیزانم امسال هم در شب یلدا درکنار هم تو خونمون بودیم اما عصر بابا بهنام اومد وهممونو به بیرون برد تا هم حال وهوامون عوض بشه و هم اینکه هممونو مهمون خودش براشام کنه ماهم بعداز گشت وگذار دربرج بلور همه گی باهم به فست فودی رفتیم وشب ی...
1 بهمن 1393

دوقلوها در مراسم تقدیر از دانش اموزان ممتاز در باشگاه فرهنگی تراکتورسازی

سلام بر دوقلوهای زرنگ و عزیزم  روز سه شنبه هر سه تامونم خونه بودیم و همه گی مشغول ی کاری بودیم بابا بهنام از اداره زنگ زد و من گوشی رو برداشتم بعد از صحبتهای اولیه بابا بهنام به من گفت لیلا جون از طرف شرکت هممونو به خاطر بچه ها  واسه مراسم تقدیر از دانش اموزان ممتاز دعوت کردن و باید حتما در این مراسم حضور داشته باشیم من و بچه ها بعد از شنیدن این خبر خوشحال شدیم بابا عصر کارت دعوت و ورودیهایمان رو اورد شما خیلی خوشحال بودید که میخواستید برید جشن * روز بنج شنبه هم مامان مرضیه و خاله سهیلا هم اومدن خونه ی ما مهمونی بابا بهنام برای اونا هم ورودی اضافی گرفت شب بعد از خوردن شام همه گی باهم به فروشگاه لباس رفتیم و بعد از کمی خرید ...
5 مهر 1393

دو قلوها به مدرسه میروند

باز آمد بوی ماه مدرسه بوی بازی های راه مدرسه بوی ماه مهر ، ماه مهربان بوی خورشید پگاه مدرسه از میان کوچه های خستگی می گریزم در پناه مدرسه باز می بینم ز شوق بچه ها اشتیاقی در نگاه مدرسه زنگ تفریح و هیاهوی نشاط خنده های قاه قاه مدرسه باز بوی باغ را خواهم شنید از سرود صبحگاه مدرسه روز اول لاله ای خواهم کشید سرخ ، بر تخته سیاه مدرسه سلامی گرم و صمیمی به دو قلوهای عزیزم اسرا و صدرا  امروز مورخ 1393/7/1 روز سه شنبه میباشد صبح ساعت 7/15 با صدای زنگ گوشی موبایلم اسرا و صدرای عزیزم از خواب بیدار شدند اسرا گفت مامان بلند شو و...
1 مهر 1393

بوی ماه مهر ماه مدرسه

هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون (زمر 9) به نام آنکه جان را فکرت آموخت                       چراغ دل به نور جان بر افروخت به نام خداوندی که قلم را آفرید و آن را شایسته سوگند خویش قرار داد. به نام یگانه آفریدگاری که انسان را به زیور «اندیشه» و «تفکر» آراست و او را امانتدار این ودیعه الهی قرار داد و با سلام و درود به اصحاب فکر و فرهنگ و پیشتازان علم و معرفت، بار دیگر فصل روشن «مهر» از راه می رسد و صحیفه نورانی معرفت با سرانگشت تکاپو ورق می خورد و دروازه های آسمانی بینش و دانایی به ...
31 شهريور 1393

یک روز با دو قلوها در بیتزا فروشی

هفته ی بیش بابا بهنام اومد خونه تا باهم بریم بیرون همگی باهم حاضر شدیم و برای گردش بیرون رفتیم بعد از چرخی در بازار  و زدن یک فلش جدید برا ماشین شماها و من خسته شدیم و همه گی شدیدا گرسنه بودیم بابا بهنام گفت بریم براتون شام بگیرم شماها هم از خدا خواسته قبول کردید و خیلی خوشحال شدید و گفتید ما دلمون بیتزا میخواد بابا بهنامم قبول کرد و طبق روال همیشگی هممونو به مهدی هیلا برد وقتی وارد بیتزا فروشی شدیم من و بابا داشتیم منو انتخاب میکردیم که اسرا اومد گفت مامان ی خانومی داره صورت بچه هارو گریم میکنه منم میخوام بنابراین منم قبول کردم و هردوی شمارو بیش خانومه بردم بعد از انتخاب طرح صورت با کمک همدیگه  خانومه طراح رو صورت اسرا  طرح...
31 شهريور 1393

عروسی علی دایی

بالاخره روز موعود فرا رسید دوشنبه 93/5/27 روز عروسی دایی علی روزی که ما از ماهها پیش در انتظارش بودیم همگی اماده ی روز وصلت علی دایی و زندایی خدیجه بودیم صبح روز عروسی همه زود از خواب بلند شدیم  زندایی اماده ی رفتن به ارایشگاه شد و ما هم بعد از خوردن صبحانه خانه را تمیز کردیم مامان مرضیه که زندایی را به ارایشگاه برده بود موقع برگشت سبزی و برگ مو گرفته بود مامان مرضیه که همش دلش می خواست برای شام عروسی دلمه درست کند با مخالفت ما روبه رو شده بود اما سر انجام کارش را کرد و صبح روز عروسی همه ی ما همراه با مامان سیما و عمه حمیده و خاله ها را بسیج کرد تا مخلفات دلمه را حاضر کنیم بالاخره هم به ارزوی خود رسید دلمه حاضر شد بابارضا میوه ها ...
30 مرداد 1393